غزل زمان و دربهدر در پی نیافتنت
شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۴۵ ب.ظ
تو هفتهی پیش با چالشی آشنا شدم به اسم چالش کتابخوانی
به این صورت هر هفته یا هر دو هفته یک کتاب بخونیم و آخر هفته اون رو به
دوستانمون معرفی کنیم. کار جالب و خوبیه. من هم تصمیم گرفتم این کار رو
انجام بدم. همه چی بخونم و به اشتراک بذارم. با شعر شروع میکنم که من هم اهلش هستم.تو این مدت دو تا کتاب غزل از محمد سلمانی خوندم. کتاب «دربهدر در پی نیافتنت» و «غزل زمان».
کتاب دربهدر در پی نیافتنت شامل ۲۴ شعر، انتشارات فصل پنجم، اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب
کتاب غزل زمان شامل ۸۱ غزل، دو غزلمثنوی و یک مثنوی، انتشارات نیماژ.
پیشنهاد میکنم این دو تا کتاب رو مطالعه کنید. شعرهای قشنگی تو این دو کتاب پیدا میشه.
تنها یکی به قلهی تاریخ میرسد...
شعری از کتاب غزل زمان؛ ابیاتی از این غزل پشت جلد کتاب نوشته شده.
کتاب دربهدر در پی نیافتنت شامل ۲۴ شعر، انتشارات فصل پنجم، اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب
کتاب غزل زمان شامل ۸۱ غزل، دو غزلمثنوی و یک مثنوی، انتشارات نیماژ.
پیشنهاد میکنم این دو تا کتاب رو مطالعه کنید. شعرهای قشنگی تو این دو کتاب پیدا میشه.
تنها یکی به قلهی تاریخ میرسد...
شعری از کتاب غزل زمان؛ ابیاتی از این غزل پشت جلد کتاب نوشته شده.
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلهی غنچه تنگ نیست
در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قلهی تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
غزل شمارهی ۱۸- کتاب غزل زمان
مار از پونه، من از مار بدم میآید
یعنی از عامل آزار بدم میآید
هم از این هرزهعلفهای چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم میآید
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
غزل شمارهی ۴۰ کتاب غزل زمان
باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما، سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلهی غنچه تنگ نیست
در کارگاهِ رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قلهی تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
غزل شمارهی ۱۸- کتاب غزل زمان
شعر دیگری از همین کتاب در ادامهٔ مطلب نوشته شده
مار از پونه، من از مار بدم میآید
یعنی از عامل آزار بدم میآید
هم از این هرزهعلفهای چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم میآید
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
غزل شمارهی ۴۰ کتاب غزل زمان
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
شعر قشنگی بود
ایکاش جایی بود که میشد به تک شعر شاعران دونیت کرد :(